دسته بندی | علوم اجتماعی |
فرمت فایل | doc |
حجم فایل | 11 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 3 |
مارکسیسم(1)، نظریهای در باب چگونگی تحول زندگی اجتماعی – تاریخی انسان و قانونهای حاکم بر آن، که پایهگذاران آن کارل مارکس (1818-83) فیلسوف، اقتصاددان و جامعهشناس آلمانی و فریدریش انگلس (1825-95) یار و همفکر نزدیک او هستند. ولی به معنای وسیع کلمه، مارکسیسم یک مکتب فلسفی – سیاسیست که شاگردان روسی مارکس و انگلس، بویژه پلخانف و لنین، در پر کردن خلاءهای آن و قالبگیری آن به صورت یک دستگاه جامع نظری – شامل بحث مابعدالطبیعه، فسلفهی تاریخ، جامعهشناسی، اقتصاد و انجامشناسی(2) تاریخی – نقش بزرگی داشتهاند، چنانکه جدا کردن آراء آنها از آراء اصلی مارکس کاری دشوار است؛ اگر چه در سالهای اخیر برخی متفکران (مانند ژان – پل سارتر و مرلوپونتی در فرانسه) و حوزههای فکری جدی اروپایی (مانند مکتب فرانکفورت) کوشیدهاند که آراء اصلی مارکس را، که جنبهی پژوهش فلسفی و تاریخی دارد، از قالبهای ایدئولوژیک مارکسیسم – لنینیسم جدا کنند.
آراء مارکس و انگلس زیر نفوذ فیلسوفان آلمانی، بویژه هگل و فویر باخ و آراء سوسیالیسم فرانسوی (که پس از انقلاب فرانسه پدید آمد) و آراء اقتصادی ریکاردو، اقتصاددانان انگلیسی (که بازتابیست از تجربهی انقلاب صنعتی در انگلیس) بسط یافته و همهی این رگههای فکری به تکوین نظریهی تاریخی مارکس یاری دادهاند. اما انتقاد مارکس از جامعهی بورژوازی، چه از جهت پیشفرضها چه نتیجه گیریها، از اندیشههایی که الهام بخش آن بوده است، بسیار فراتر میرود . از نظر مارکس، تاریخ بشری یک فرایند «طبیعی»ست که ریشه در نیازهای مادی (زیستی) بشر دارد . این اصل، اندیشهی بنیادی «ماتریالیسم تاریخی» است که مارکس و انگلس آن را برابر با داروینیسم در حوزهی زیستشناسی و یا به عبارت دیگر، دنبالهی آن در حوزهی پژوهش تاریخی – اجتماعی میدانستند. به گفتهی انگلس، مارکس قانونهای تکامل سرمایهداری را همچون بخشی از فرگشت(3) کلی اجتماعی باز نموده است.
از این دیدگاه، بنیان فرگشت تاریخی بشر شکلها و روابط تولیدی شناخته میشود که «در تحلیل نهایی» ماهیت هر دورهی تاریخی، شکلهای خاص مالکیت شایع در آن و ساخت طبقاتی آن را معین میکند. کشاکش میان طبقات بر سر بهرهی اقتصادی (و پیامدهای اجتماعی و سیاسی آن) در پهنهای انجام میشود که شیوهی تولید وضع و چگونگی آن را تعیین میکند. این عامل، در عین حال، نیروی انگیزندهایست برای تغییر صورتهای اجتماعی زندگی. تمامی تاریخ بشر (جز مرحلهی کمونیسم ابتدایی) عرصهی جنگ طبقاتیست. ستیزهی طبقاتی، که از جنگ بر سر «بهره(4)ی مادی» و یا تقسیم حاصل تولید اجتماعی مایه میگیرد، نیروی فشارندهای است که به انقلاب اجتماعی و تغییر صورتهای اجتماعی تولید، روابط مالکیت و توزیع کالاها («تخصیص تولید اجتماعی») میانجامد.
به نظر مارکس، سرمایهداری درعین آنکه انگیزش بیمانندی برای تکامل نیروهای تولید در مقیاس جهانی فراهم کرده، وضعی پدید میآورد که مانع تکامل بیشتر آنست. سرمایهداری، با فقیر کردن منظم تودهها و با آفرینش پرولتاریا یعنی طبقهای شکل یافته از کارگران استثمار شدهی صنعت که نیروی کار خو درا همچون کالا در بازار میفروشند، «گورکن» خود را میآفریند. پرولتاریا با برافکندن سرمایهداری، تمامی بشریت را آزاد میکند و به همهی فاصلههای طبقهای و همهی شکلهای بهرهکشی پایان میبخشد. «از خود بیگانگی» کار، با تبدیل وسایل تولید به دارایی همگانی، پایان مییابد، و به این ترتیب، «ما قبل تاریخ» بشر، یعنی «قلمرو جبر» جای خود را به «قلمرو آزادی» میدهد.
مفهوم بهرهکشی یا استثمار در مارکسیسم اهمیت ویژهای دارد. به عقیدهی مارکس، برحسب هر یک از صورتهای اجتماعی تولید، روابطی میان مالکان ابزار تولید (طبقه یا طبقات حاکم) و اکثریت بیبهره از آن (طبقه یا طبقات محکوم) وجود دارد که باصطلاح، رابطهی طبقاتی نامیده میشود؛ و این رابطه بر پایهی استثمار یا بهرهکشی گروه نخست از گروه دوم است. بدین معنی که در تقسیم حاصل تولید، طبقهی مالک سهم عمدهای را (به نام حق مالکانه یا سود سرمایه) برداشت میکند و سهم کوچکی را به تولید گران (بردگان، دهقانان بدون زمین، کارگران) میدهد و همین رابطه سرچشمهی کشاکشیست که تضاد طبقاتی نامیده میشود . به نظر مارکس، بر اساس نظریهی اقتصادی کلاسیک، ارزش کالا برابر با ارزش کاریست که برای تولید آن کردهاند؛ و در نتیجه، سهمی که به عنوان حق مالکانه (در اقتصاد فئودالی یا شبه فئودالی) یا سود سرمایه ( در اقتصاد سرمایهداری) برداشت میشود، برداشت بیدادگرانهیست از سهم کار، که او به آن نام «ارزش افزونه(4)» میدهد. البته مارکس درین باره، بظاهر، داوری اخلاقی نمیکند، بلکه کوشش او اینست که به برداشتی علمی از روابط اجتماعی برسد و قانونهای «ناگزیر» دگرگونی و تکامل اجتماعی و روابط علیتی میان پدیدههای اجتماعی را نشان دهد. بنابراین، از لحاظ او، شکل طبقاتی جامعه و روابط آن مراحل ضروری تکامل تاریخی بشر است و هر مرحله زمینهی لازم پیدایش مراحل بعدی است.
رؤیای مارکسی دربارهی آینده در کتاب سرمایه و آثار دیگری که مارکس دربارهی نیروهای محرک درونی جامعهی بورژوایی نوشته است، وجه استدلال «علمی» یافته است. مارکس و انگلس باور داشتند که سیستم خود را از درون روند واقعی «تاریخ حقیقی» کشف کردهاند. اما انتظارهای انقلابی ایشان در دوران زندگیشان با ناکامی روبرو شد. طبقهی کارگر صنعتی در کشورهای پیشرفتهی صنعتی نقش انقلابی را که آنان انتظار داشتند هرگز به انجام نرساند، اما مارکسیسم، در واقع، به عنوان یک دکترین انقلابی، در کشورهایی جاذبه یافت که تحلیل مارکس بر آنها صدق نمیکرد، اما زمینهی آمادهای برای پذیرش نگرههای انقلابی بویژه در میان طبقات میانهی آنها وجود داشت.
نظریهی مارکسی دربارهی دولت:
برخلاف نظر هگل، که دولت را همچون جانی در تن جامعه و مظهری از «جان جهان» میدانست، مارکس دولت را یک نهاد اجتماعی متعلق به دورهی طبقاتی جامعه و بخشی از روبنای آن میداند و تحولات آن را بر حسب تغییر صورتهای روابط تولیدی و اشکال اصلی تاریخی دنبال میکند. به نظر مارکس، هر صورتی از صورتهای روابط اجتماعی، که بر پایهی روابط و تضاد طبقاتی است، وجود دستگاهی زورآور را ناگزیر میکند که همانا دولت است. همچنانکه میدانیم، در هر بحثی از دولت همواره مسئلهی قدرت طرح میشود. مارکس، برخلاف نظر کسانی که دولت را به عنوان عامل حفظ نظم اجتماعی ضروری میدانند، هر شکل تاریخی از قدرت سیاسی را وابسته به روابط طبقاتی معین میداند و از آنجا که در هر شکل تاریخی طبقهی مالک ابزارهای تولید را طبقهی حاکم میشناسد (مثلاً در جامعهی فئودالی اشراف زمیندار و در جامعهی سرمایهداری صاحبان کارخانهها و مؤسسات اقتصادی جدید)، دولت را ابزاری در دست طبقهی حاکم برای ادامهی چیرگی آن و حفظ روابط اجتماعی محکوم به زوال میشمرد. بنابراین، دولت نهاد اجتماعی متعلق به دوران روابط و کشمکشهای طبقاتی است و با از میان رفتن طبقات اجتماعی، دولت نیز علت وجودی خود را از دست میدهد و جای خود را به روابط داوطلبانه و آزادانه میان انسانها میسپارد.
سوسیالیسم از نظر مارکس: