پرسی فایل

تحقیق، مقاله، پروژه، پاورپوینت

پرسی فایل

تحقیق، مقاله، پروژه، پاورپوینت

بررسی تئاتر «گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد!»

بازیگری فن مقابله آدمی‌با خود است و یافتن یا ایجاد بهانه ای برای تسلط نقش بر بازیگر بارها و بارها از کارگردانم شنیدم که می‌گفت بازیگر نباید نقش را بازی کند ، او ابزاری است در خدمت نقش ، پس بگذارید نقش شما را بازی کند
دسته بندی هنر و گرافیک
فرمت فایل doc
حجم فایل 658 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 106
بررسی تئاتر «گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد!»

فروشنده فایل

کد کاربری 21941

چگونگی شکل گیری کاراکتر «ژاکلین» در تئاتر «گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد!»


چگونگی شکل گیری کاراکتر

موضوع :

چگونگی شکل گیری کاراکتر «ژاکلین» در تئاتر «گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد!»

فهرست مطالب

عنوان شماره صفحه

مقدمه

فصل اول :

1 –1 شناخت نویسنده

1-2 بسترهای نمایشنامه

1-3 تحلیل کلی نمایشنامه

1-4 فضا و عناصر دراماتیک نمایشنامه

1-5 روابط و چگونگی ارتباط اشخاص نمایشنامه

فصل دوم :

2-1 تشریح نقش انتخابی بر اساس تیپ یا شخصیت

2-2 تشریح کلی و عام شخص

2-3 تشریح وضعیت جانبی نقش

2-4 تشریح وضعیت روحی / روانی نقش و پیچیدگی های آن

2-5 تشریح شرایط و موقعیتهای محیطی و غیر محیطی شخص بازی

فصل سوم :

الف : رفتار بیرونی

ب : رفتار درونی

ج : ریتم نمایش

فصل چهارم :

4-1 تشریح نظر و تحلیل کارگردان در بارة نقش

4-2 تشریح شیوه و مکتب انتخابی کارگردان در هدایت جمعی گروه و نوع

بازی بازیگران

4-3 نکته های مورد توافق و اختلاف بازیگر و کارگردان درباره نقش

4-4 تشریح و گزارش جلسات تمرین

فصل پنجم :

5-1 نتیجه گیری

5-2 منابع و ماخذ

ضمایم

فیلم نامه


مقدمه :

بدیهی است ، بازیگری انسانی ترین هنرهاست . از آن جهت که همدم روح ، کالبد ، پدیده ها و جهان پیرامون آدمی‌است ، به مکاشفه ای می‌ماند که جز با از میان بردن موانع بازدارنده و آزار دهنده موجود در کار انسان نمایشگر ، امکان بروز نخواهد یافت .

بازیگری فن مقابله آدمی‌با خود است و یافتن یا ایجاد بهانه ای برای تسلط نقش بر بازیگر .

چگونه ایفای نقش کنم ؟

این پرسشی است که هر بازیگر از خود در ابتدای کارش بر روی متن نمایشنامه و کاراکتری که قرار است بازی کند ، می‌پرسد و با استفاده از دانش علمی‌و تجربی خود سعی می‌کند که به آن پاسخ دهد . در واقع او برای شخصیت پردازی درست نیاز به دانش و تجربه تئائری دارد و در این میان تئوریهای موجود تئائر نقش ویژه‌ای را ایفا می‌کند . احتمالاً تئوری از زمانیکه علم رو به پیشرفت گذاشته است اهمیت بیشتری پیدا کرده است و در واقع هر تئوری چکیده تجربیات و آموخته های یک یا چند نسل از پیشینیان است ، پس بایستی با تأمل و احترامی‌خاص با آنها برخورد کنیم . نکته دیگر اینکه ما بواسطه همین تئوریهاست که می‌توانیم به تجربیات جدید دست پیدا کنیم و همین تئوریها هستند که اندوخته علمی‌ما را تشکیل می‌دهند و گاهی اوقات نیز با توجه به شرایط بایستی حذف و تعدیل شوند .

بارها و بارها از کارگردانم شنیدم که می‌گفت : بازیگر نباید نقش را بازی کند ، او ابزاری است در خدمت نقش ، پس بگذارید نقش شما را بازی کند . برای رسیدن به این نظریه و عمل کردن به آن دست به تجربه ای نو زدیم .

در این تجربه جدید برای رسیدن به شیوه اجرایی مورد نظر کارگران مجبور بودیم که بعضی از تئوری ها را به شکلی تعدیل و یا حذف کنیم . این قضیه در ابتدا باعث بوجود آمدن اختلاف نظر بین اعضا گروه شد . زیرا عده ای بر این عقیده بودند که ماحق نداریم در تئوریها دست ببریم و باید آنها را بطور کامل بپذیریم و بقیه عکس این نظر را داشتند ولی کارگران برای آنها این موضوع را توضیح داد و گفت : که قصد ما نادیده گرفتن و زیر پا گذاشتن اصول نیست و مـا فقط می‌خواهیم تجربه ای جدیدی را به انجام برسانیم.

این شیوه اجرایی که ما می‌خواستیم تجربه کنیم و این نحوه بازی گرفتن از بازیگران برای من بسیار جالب بود و با انگیزه بدست آوردن تجربه ای نو و گرانبها کار را شروع کردیم . در این شیوه کارگردان متذکر می‌شود که ؛ برای جان بخشیدن به یک نقش و یک صحنه باید به اندازه کافی از قوه تخیل بهره مند باشید تا بتوانید مجذوب مشکلات و گرفتاریهای دنیای تخیلی نقش بشوید و نه درگیر گرفتاریهای حقیقی – واقعی دنیای بازیگری خودتان . اساس بازیگری باوراندن است .

در این راستا ، استانیسلاوسکی هم به شاگردانش یاد داد که از « اگر سحر آمیز » استفاده کنند تا در فکر کردن و عمل کردن به کلمات ، موفقیت اجرای کامل نقش را کسب کنند و شرایط مفروض به همان مقدار « اگر » واقعی شود ، در دنیای خیالی صحنه بازیگر به آن چیزی تبدیل می‌شود که نویسنده خواسته است . عاشق ، دوست ، دشمن ، والد ، بردار ، خواهر و …. باید طوری عمل کرد که در صورت حقیقی بودن مسئله رفتار می‌کردیم . به عبارت دیگر ، موقع هنرپیشگی توجهمان را معطوف مشکلات نقش کنیم طوری که اگر مشکلات خودمان بودند . عمل می‌کردیم و تمام نیروهایمان را صرف پیدا کردن راه حل می‌کردیم . اگر نتوانیم این اطمینان را در خود ایجاد کنیم ، انتظار نداشته باشیم که تماشاچی این کار را بکند .

آلانازیمف (Alla Nazimova) ، بازیگر زن اوایل قرن بیستم که به خاطر چگونگی برداشتش از شخصیتهای ایبسن معروفیت داشت ، می‌گفت : « اول ، آخر و همیشه، یک بازیگر باید قوه تخیل داشته باشد ، بدون قوه تخیل بهتر است که یک واکسی باشد تا یک هنر پیشه » .


فصل اول

1-1 شناخت نویسنده

آثای نصرالله قادری عضو هیأت علمی‌دانشگاه هنر و عضو AICT است . او فارغ التحصیل سینما با گرایش کارگردانی و کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر است . از جمله آثار او می‌توان کتابها ذیل را نام برد:

وقت پیچاپیچ – محرمانه ـ گلی برای هیوا ـ افسانه لیلیث – بمن دروغ بگو – زخمه بر زخم – مثل همیشه – زندگی در تئاتر – هرا – غم عشق – مؤخره بسوی دمشق – زخم کهنه قبیله من – اسفنکس – زن ، مذهب ، نسل آینده در آثار برگمن – فریادها و نجواهای دختر ترسا – حکایت باور نکردنی بردار شدن سنساره – آناتومی‌ساختار درام.

وی همچنین کارهای زیادی را کارگردانی کرده است از آنجمله :

اسم شب – قابیل – فلق – اسفنکس – افسانه لیلیث – آخرین نوار کراپ – بازی تابلو – آخر شاپرکها – محرمانه – یحیی – هرا – غم عشق –افسانه پدر – حدیث آصف زهر خورده از بهر آنکه راست کردار بود – آه ، مریم مقدس – سنساره – گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد – هنگامی‌که آسمان شکافت .

همچنین چند فیلم ساخته به نامهای : شیخ اشراق – برادر ، برادر ـ نبض گل سرخ و تجربیاتی در بازیگری تئاتر دارد مانند : بامها و زیر بامها – آندروا – فلق – اسفنکس – افسانه لیلیث – آخرین نوار کراپ – قابیل – هدیه و یحیی – او بیش از صدها مقاله ، نقد تحقیق و پژوهش در مجلات سینمایی ، ادبی و تئاتری به رشته تحریر درآورده است .

آقای قادری در تمامی‌کارهایش یک تم ثابت با اشکال متفاوت ( از نظر موضوع ) در حال تکرار شدن است و آن این است که این نویسنده معتقد است همه مردان بچه های بزرگی هستند که ریش و سبیل در آورده اند و بچه زنان هستند و اگر مادر نباشد بچه ها سرگردان می‌شوند و منظر او به « زن» به عنوان بهترین خلقت و اسطوره مادر زایشی است که ریشه در فرهنگ ایران زمین دارد . نکته بعدی اینکه همیشه در کارهای او ماه سرخ می‌درخشد و بر این نکته تأکید دارد، ماه یا در صحنه قابل رؤیت است مثل هرا ، یا از آن صحبت می‌شود مثل بمن دروغ بگو ، مسئله ماه و نمایش آن در صحنه ریشه در اساطیر و افسانه های ایران دارد و همچنین تأثیری است که کامو بر آقای قادری دارد .

نکته سوم اینکه : چه در نمایشنامه های فلسفی اش و چه در نمایشنامه های صاحب تز اجتماعی اش و چه در نمایشنامه های سیاسی اش عنصر اصلی تفکرش سیاست است . او همه چیز را سیاسی مطرح می‌کند پس باید به سیاست زمان حال ، دقت کرد چون او معتقد است که اساساً هنری که به زمان خودش پاسخ ندهد اصلاً به درد نمی‌خورد.

چهارمین نکته مورد اشاره در کارهای او مسئله « سکوت خدا » است . اینکه چرا خدا ساکت است و در مقابل بی عدالتی ها هیچ کاری نمی‌کند . به عنوان مثال می‌توان دیالوگهایی از هرا و غم عشق اشاره کرد . منتقدین در نقد آثار این نویسنده با نشانه شناسی او مشکل دارند . همچنین سردرگم می‌شوند که کسی که می‌تواند با زبان فاخر مثل هرا بنویسد چرا باید نمایشنامه ای مثل پدر یا بمن دروغ بگو را بنویسد.

حال بهتر است کمی‌به پس زمینه ذهنی ایشان اشاره کنم به اینکه در ابتدا تحصیلات دینی داشته است و دین و مذهب شیعه مشخصاً پی رنگ ذهنی این نویسینده و کارگردان باشد و اینکه او کرد است ، کرد تبعیدی و چون رانده شده از خانه است دائماً در پی بازگشت به خانه مادر و مأوای خویش است و در تمام دوران تبعید به دلیل شرایط سخت اقتصادی خانواده پدر و مادر هر دو مجبور به کار بودند و او در دامان مادر بزرگ پرورش یافته است و به یاد داشته باشید که نژاد کرد عصیانگر و خروشنده است ولی او کردی است که تباری صوفی دارد پس آرامش صوفیه هم در ذهنش هست ، اما شیعه است ، پس ارادت خاصی به علی بن ابیطالب ( ع ) و فرزندش حسین بن علی ( ع ) دارد .

از سوی دیگر او به شدت تحت تأثیر آگوست استریندبرگ است جمع این تضادها جذاب است چون نه تنها در مصاحبه ها و مقالاتش به این موضوع اقرار می‌کند بلکه در اجرا نمایشهایش هم عکس او را می‌گذارد و حتی از کارگردانهای دیگر هم می‌خواهد که این کار را بکنند ( کسان دیگری که می‌خواهند متن او را کارگردانی کنند ) .

او همچنین تحت تأثیر برگمن و نیچه است ولی در شکل و ساختار نمایشنامه اندیشه ای را که استریندبرگ داشته دنبال می‌کند .

نکته دیگر که در آثار او پیداست تأکید بر گرفتن حق خود با جنگیدن است و حرف اصل دیگر او بر سر مظلومیت زن است و اینکه همیشه مردان ، زنان را مورد ظلم قرار می‌دهند ، در آثار او همیشه به زن و حقوقش تجاوز می‌شود و این عمل توسط مردان صورت می‌گیرد و اکثراً گناه این عمل نیز گریبان یک بی گناه را می‌گیرد مثلاً در نمایشنامه زخم کهنه قبیله من! حسین خوان را متهم به زنا می‌کنند در حالی که او نمی‌توانسته این عمل را مرتکب شود چرا که اصلاً آلت مردانگی خود را در جنگی از دست داده است . از دیگر خصایص کارهای او اسطوره شکنی است ، مثلاً در اصل اسطوره اول حضرت عباس شهید می‌شود و بعد امام حسین ( ع ) ولی در زخم کهنه قبیله من! ، این اتفاق بر عکس می‌افتد و یا اینکه در افسانه لیلیث می‌بینیم که خواهر و برادر با هم ازدواج می‌کنند.

کار اخیر او که بر صحنه بوده است ، گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد نام دارد که من هم در آن ایفای نقش کرده ام . او همچنان به کار تحقیق ، تدریس ، نویسندگی و کارگردانی مشغول است و برایش آرزوی موفقت دارم.


1 – 2 بسترهای نمایشنامه :

اولین سؤالهای که در ذهن هر خواننده ای بعد از خواندن نمایشنامه جرقه می‌زند این است که این واقعه کجا اتفاق می‌افتد و در چه مقعطع زمانی ؟ اشخاص این نمایشنامه اهل کجایند و وضعیت سیاسی محیط آنها چگونه است ؟

من هم به عنوان بازیگری که قرار بود در این نمایشنامه ایفای نقش کند بعد از خواندن نمایشنامه این علامتهای سؤال در ذهنم پیدا شد و بعد از تحلیلهای وسیع و عمیق به جوابهای قانع کننده و صحیح دست یافتم . یکی از سؤالهای مهم این است که این واقعه کجا اتفاق می‌افتد و در چه مقطع زمانی ؟

وقایع نمایشنامه در زمین اتفاق می‌افتد ، بر روی همین کره خاکی ، نقطه مشخص جغرافیایی ندارد و این اصلاً مهم نیست ، چرا که این واقعه هر کجای دنیا می‌تواند اتفاق بیفتد . در آفریقا یا عربستان ؟، در اروپا یا آمریکا ، آسیا و یا در …. این واقعه جهانی است ، در تمام نقاط دنیا می‌بینیم جوامع انسانی را که با هم در گیرند ، همدیگر را می‌درند و براحتی از میان می‌برند . مظلوم و ظالم وجود دارد ، حق و باطل هست و گاهی اوقات حق پایمان شده و ظلم در ظاهر پیروز می‌شود و قدرت را در دستان خود می‌گیرد . جهانی بودن واقعه نمایش ، آن را از داشتن مکان مشخص جغرافیایی خلاص می‌کند و احتمال وقوعش را در همه جای این کره خاکی می‌دهد .

می‌تواند اینجا در ( ایران ) اتفاق بیفتد یا در پاریس و مهم این است که زمین است یک ناکجا آباد ! البته نشانه هایی در نمایش نامه وجود دارد که می‌توان با توجه به آنها حدس زد واقعه کجا و کی اتفاق می‌افتد و اما عمر کارگردانی این است که مکان نامشخص باشد و تماشاگر خود دریافت کند که کجا و چه موقع است.

زمان وقوع نمایش می‌تواند امروز باشد یا هر روز دیگر . هر لحظه که انسانی به خود شناسی برسد و حقیقت وجودی خود را بیابد و دست به ستیز با قوانین خلاق انسان بزند . زمان وقوع این نمایش می‌تواند باشد ، شاید بتوان گفت : همیشگی است !

و اما موقعیت سیاسی نمایشنامه !

در نمایشنامه با قدرت مطلقی به نام پپن روبرو می‌شویم که همه چیز و همه کس تحت سیطره قدرت اویند . پپن بزرگ دارای منطقی است که خود تعریفش می‌کند و نه هیچ کس دیگری . مشاور ارشد او زنی است در ظاهر پر قدرت و بی رحم که به نمایندگی او حکمرانی می‌کند و همه چیز را زیر نظر خود می‌گیرد، قهرمانی مثل هاسیمک طغیان می‌کند اما به دلیل نداشتن هر نوع پشتوانه قوی توسط سیستم و عاملینش از پا در می‌آید . سیاستی خشن و دیکتاتوری باعث بوجود آمدن محیطی خفقان کننده در نمایش می‌شود که به خوبی نیز قابل فهم است .

با توجه به تعاریفی که از مکان و زمان و موقعیت سیاسی نمایشنامه ارائه دادم فکر می‌کنم وقت آن رسیده که وضعیت صحنه را تشریح کنم و صحنه نمایش یا بهتر بگویم دنیای نمایشی نمایش یک رینگ بوکس در نظر گرفته شد ، جایی که حریفان همدیگر را مشت زنی می‌کنند و بالاخره یکی از آنها از دور خارج می‌شود و بازی و میدان را به دیگری واگذار می‌کند . این رینگ بوکس می‌تواند در خانه ما باشد یا میدان شهر ، می‌تواند در ایران باشد یا آفریقا یا هر جای دیگر.


1-3 تحلیل کلی نمایشنامه

بر ای دست یابی به نتیجه ای بهتر و جامع تر این بحث را به دو بخش تقسیم کرده ام:

الف : نکاتی در رابطه با تحلیل

ب : اشخاص نمایشنامه و معرفی آنها

الف : نکاتی چند در رابطه با تحلیل :

آن طور که آموخته ام منظور از تحلیل یک اثر نمایشی تجزیه و بررسی آن است در تحلیل به دنبال این هستیم که اثر از خودش چه می‌خواهد ؟ تحلیل ، شناختن ، شکافتن ، و تجزیه و تحلیل کردن یک اثر بر پایه اصول مدون است ، حال

چگونه یک نمایشنامه را تحلیل می‌کنیم ؟

برای تحلیل یک اثر نمایشی باید اصول درام را به خوبی بشناسیم . در درام ما با چهار جزء جدایی ناپذیر روبرو می‌شویم 1 ) طرح ، 2 ) کاراکتر ، 3 ) دیالوگ ، 4 ) انگاره (ایده) و وقتی وارد دنیای طرح می‌شویم تا آن را بهتر دریابیم با عناصری مثل ستیز ، بحران ، اوج، فرود و نتیجه برخورد می‌کنیم . این مفاهیم در نمایشنامه های متفاوت تفاوتهایی اساسی دارند . اما بهر حال این عناصر در هر اثر وجود دارند. دو نکته اساسی را در تحلیل نباید فراموش کرد : 1 ) پیدا کردن کاراکتر محوری ، 2 ) یافتن کاراکتر مخالف. تا وقتی این دو کنار هم بصورت عادی قرار می‌گیرند هیچ اتفاقی نمی‌افتد . درام زمانی شکل می‌گیرد که کاراکتر محوری قصد مخالفت با وضع موجود و رسیدن به وضع موجود را داشته باشد و کاراکتر مخالف بر عکس او عمل کند یعنی با وضع موجود موافق و با وضع موعود مخالف موافق و با وضع موعود مخالف باشد و این باعث بوجود آمدن ستیز می‌شود . ستیز در نمایشنامه به دو شکل صورت می‌گیرد : الف: ستیز صوری ، که خود به دو بخش تقسیم می‌شود یا مبتنی بر طرح است یا مبتنی بر کاراکتر باشد. به سه بخش تقسیم می‌شود : 1 ) آدم با آدم ، 2 ) آدم باخودش ، 3 )آدم با نیروهای خارجی . ستیز آدم با نیروهای خارجی هم خود به سه قسمت تقسیم می‌شود : 1 ) آدم با طبیعت ، 2 ) آدم با تقدیر ، 3 ) آدم با جامعه .

حال نوع دیگر ستیز به نام ستیز ماهوی است . این ستیز با ماهیت سروکار دارد و به چهار بخش تقسیم می‌شود : 1 ) ساکن ، 2 ) جهشی ، 3 ) تصاعدی، 4 ) قابل پیش بینی نکته بسیار مهمی‌که در ستیز به دنبال آن هستیم این است که کاراکتر محوری با وضع موجود مخالف است و در پی ایجاد وضع موعود است پس به همین دلیل ابتدا کاراکتر دست به عمل می‌زند و در این بین باید سه اتفاق مهم برای کاراکتر محوری پیش آید :

1 – باید وضع عادی زندگی او تبدیل به وضع دیگری شود. در نمایشنامه گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد وضع عادی این است که همه تحت فرمان پپن و نظارت ژاکلین و موافق دستورات آنها زندگی کنند و این وضع عادی با طغیان هاسمیک که به خود شناسی رسیده است به وضعیتی دیگر تبدیل می‌شود پس تعادل قبلی بهم می‌ریزد و در طی شکل گیری درام مجدداً به تعادل قبلی بهم می‌رسید و در طی شکل گیری درام مجدداً به تعادل می‌رسیم .

2 ـ سرنوشت کاراکتر محوری در آغاز درام باید به خطر بیفتد در نمایشگاه « گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد » سرنوشت هاسمیک شاعر پیشه است که به خطر می‌افتد.

3 ) از همان ابتدای نمایشنامه باید یک بحران بوجود بیاید و گسترش پیدا کند و باز هم در نمایشنامه ذکر شده بحران با طغیان هاسمیک و مخالفتهای ژانوس و دستورهای ژاکلین بوجود می‌آید و به پیش می‌رود و گسترش می‌یابد.

چگونه کاراکتر محوری و مختلف را می‌یابیم ؟

کاراکتر محوری دارای خصوصیاتی بارز و آشکار است که شامل :

1 ) با وضع موجود مخالف است و در پی وضع موعود است .

2 ) بدون حضور او درام پیش نمی‌رود.

3 ) الزاماً نباید مثبت باشد .

4 ) خصوصیات اخلاقی او تعیین کننده وضع نیست .

5 ) نمایش ، پیرامون او پیش می‌رود .

6 ) در یونان قدیم کاراکتر محوری بازیگر اصلی بود.

7 ) مسیر را در نمایشنامه بوجود می‌آورد.

8 ) نیروی محرکه نمایشنامه است .

9 ) تصمیم گیرنده است .

10 ) نام نمایشنامه نام یکی از خصایص اخلاقی اوست .

11 ) مبارزه او دلیل حقانیت او نیست .

12 ) الزاماً باید آدم باشد.

13 ) دامنه رشد و تحول کاراکتر محوری بسیار سریعتر از سایر کاراکترهاست .

حال به خصوصیات کاراکتر مخالف می‌پردازیم :

1 ) هر کاراکتری که مقابل اعمال کاراکتر محوری قرار می‌گیرد.

2 ) او موافق وضع موجود است و به دفاع از آن در مقابل کاراکتر محوری می‌پردازد .

3 ) باید در قدرت ، نیرو و اراده همسان کاراکتر محوری باشد ، این همسنگی باعث بوجود آمدن ستیز می‌شود .

4) در ابتدا فقط دفاع می‌کند .

5) در انتها حمله هم می‌کند .

6) او کاراکتر محوری را مجبور به مبارزه می‌کند .

7 ) او برخلاف کاراکتر محوری که حتماً باید آدم باشد می‌تواند آدم ، طبیعت ، آداب و رسوم نظام اجتماعی ، سیستم اقتصادی و یا تقدیر باشد .

و لازم به ذکر است که در این نمایشنامه از نظر کارگردان مراتب تحلیل بر 4 گونه است :

1 ) تحلیلی که بازیگر به کارگردان ارائه می‌دهد.

2 ) تحلیلی که از توافق کارگردان و بازیگر حاصل می‌شود .

3 ) تحلیلی که کارگردان در اختیار بازیگر می‌گذارد .

4 ) تحلیل دراماتورژ ( که البته دراماتورژ- تحلیلی متافیزیکی در اختیار ما قرار می‌دهد.)

اما جایگاه تحلیل نویسنده کجاست ؟

در جواب این سؤال کارگردان به ما می‌گوید که اثر هرگز از دید نویسنده تحلیل نمی‌شود چون او مایل است تمام ادبیات اثرش اجرا شود و این هیچ کمکی به ما در اجرای اثر نمی‌کند به همین دلیل است که تحلیل منتقد و نویسنده را اساساً باید کنار گذاشت.

ب : اشخاص نمایشنامه و معرفی آنها :

هاسمیک HASMIK

ژاکلین JAKLIN

ژانوس JANUS

گوتما GUTMA

ژولی JULY

آدلف ADULF

شیوا SHIVA

پپن PEPAN

تحقیقی درباره

چگونگی شکل گیری کاراکتر «ژاکلین» در تئاتر «گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد!»در قالب ورد شامل 106صفحه استاندارد


شرحی پیرامون فیلم های کمدی

دریافتن اینکه یک شوخی خنده دار است یا نیست کار ساده ایست یا به آن می‌خندید یا نمی‌خندید این یک واکنشی آنی ست شوخی ها می‌توانند چیزهای زیادی را دربارة آدمهایی که آنها را تعریف می‌کنند و همین طور آدمهایی که به آنها می‌خندند آشکار کنند به نظر فروید شوخی مثل رویاست زیرا بیانگر عناصر نادلپذیری است که معمولآً از ورودشان به خود آگاهی آدمها دوری می‌کند به
دسته بندی هنر و گرافیک
فرمت فایل doc
حجم فایل 49 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 79
شرحی پیرامون فیلم های کمدی

فروشنده فایل

کد کاربری 8044

دریافتن اینکه یک شوخی خنده دار است یا نیست کار ساده ایست. یا به آن می‌خندید یا نمی‌خندید. این یک واکنشی آنی ست. شوخی ها می‌توانند چیزهای زیادی را دربارة آدمهایی که آنها را تعریف می‌کنند و همین طور آدمهایی که به آنها می‌خندند آشکار کنند. به نظر فروید شوخی مثل رویاست. زیرا بیانگر عناصر نادلپذیری است که معمولآً از ورودشان به خود آگاهی آدمها دوری می‌کند. به ندرت پیش می‌آید که یک بازیگر کمدی از سد لودگی گذر کند و به دلیل احساسی که در شوخی اش نهفته است شناخته شود. می‌توان شخصیت دلقک در نمایشنامه شاه لیر را مثال زد که حقیقت را در قالب شوخی به زبان می‌آورد. هیچ کسی کمدینها را جدی نمی‌گیرد. در موارد نادری که کمدینها نقشی با احساس وجدی را ایفا می‌کنند اغلب بسیار خوب ظاهر می‌شوند، چون مهارت و حس زمان بندی آنها چنان خوب است که حتی در یک درام هم بخوبی یک اثر کمدی نتیجه می‌دهد. مثل جری لوئیس در فیلم سلطان کمدی (مارتین اسکورسیزی) ایده های یک شوخی بیش از آنکه تلویحی باشند صریح و بی پرده اند. یک شوخی گذشته از اینکه با چه دشواری و مهارتی ساخته شده، باید خودانگیخته بنظر برسد. پس در این مجموعه تضادها، کمدی را باید یک درام آراسته شده پنداشت. بازیگر کمدی میزان جدیت اندیشه هایش را پنهان نگه می‌دارد.

کمدی حالت ستیزه جویانه ندارد. زیرا موقعیتی را در هم می‌ریزد و سبب رهایی از تنش می‌شود. امام درام در سوی دیگر، ستیزه جویانه است زیرا بر مشکلات متمرکز می‌شود و تنش ایجاد می‌کند.

در مورد وودی آلن این مایه مسرت است که او کمدینی است با اندیشه هایی جدی و در همان حال که تنش می‌آفریند. ما را به خنده نیز وا می‌دارد.

آلن استیوارت کانیگزبرگ در اول دسامبر 1935 در برو کلین آمریکا به دنیا آمد: جایی که در نزدیکی آن 25 سالن سینما وجود داشت. او در 3 سالگی اولین فیلم زندگی اش را دید: سفید برفی و هفت کوتوله و چنان مسحور شده بود که به سوی پرده دوید تا آن را لمس کند. در 5 سالگی یک سینما روی حرفه ای شد. در تابستانها اگر پول داشت هر روز به سینما می‌رفت. در زمستانها شنبه ها و یکشنبه ها قطعی بود، و گاه جمعه شبها نیز به تماشای فیلم می‌رفت. او هر نوع فیلمی‌را با ولع می‌بلعید: کمدیهای احساسی پرستن استرجس - کمدیهای شلوغ برادران مارکس و چارلی چاپلین، فیلمهای راز آلود جنایی با بازی همفری بوگارت و جیمز کاگنی و غیره …

آلن در دوره فیلم بینی در سینماهای محلی، عمیقاً تحت تاثیر تضاد موجود میان خشونت دنیای واقعی جاری در خیابانهای بروکلین و رویای به تصویر درآمده در سینما قرار گرفت. تجربه آلن از فقر کاملاً حقیقی بود- پدر و مادرش مدام بر سر پول دعوا می‌کردند. همچنین در کودکی برای اولین بار با مقوله مرگ روبرو شد. هنگامی‌که 3 سال داشت و در تختش خوابیده بود پرستاری چنان محکم قنداقش کرد که داشت خفه می‌شد. او به آلن گفته بود می‌تواند خفه اش کند و او را در سطل آشغال بگذارد بطوری که هیچ کسی متوجه نشود. آلن از آن زمان از فضاهای بسته و تاریک هراس داشت. او هرگز در آسانسور و تونلهای طولانی قدم نمی‌گذاشت.

نکته جالب این که آلن به رغم ظاهر لاغر و دلمشغولی هایش به سینما. در کودکی ورزشکار خوبی بود. به قابلیتهای ورزشی او در فیلمهایش اشاره های اندکی شده است. او در اوایل نوجوانی صفحه ای از سیدنی بکت شنید و به یک بچه جاز بدل شد. ابتدا نواختن ساکسفون و سپس کلارینت را آموخت. سالها بعد هنگامی‌که در کاباره ای در سان فرانسیسکو برنامه اجرا می‌کرد. به موسیقی ترک مورفی گوش می‌کرد: او کسی است که آلن را تشویق به نواختن نمود. از آن زمان به بعد دیگر آلن موسیقی را رها نکرد.

در دهه 50 سینماهای هنری شروع به نمایش آثار برگمان کردند و از آن پس برگمان محبوب ابدی آلن شد. گرچه دلیل اصلی رفتن آلن و میکی رز به تماشای فیلم
تابستان با مونیکا این بود که شنیده بودند در این فیلم تصاویر زیادی از برهنگی بازیگران وجود دارد. علاوه بر ورزش و سینما و موسیقی؛ دلبستگی دیگر آلن تردستی بود. در کودکی یک جعبه تردستی داشت و برای تکمیل مهارتش روزی چهار ساعت تمرین می‌کرد. یک روز که آلن در یک فروشگاه ابزار تردستی بود؛ میلتن برل وارد شد. آن دو شروع به صحبت کردند و آلن همان جا آزمون داد و سپس در یک نمایش تردستی بعنوان میهمان شرکت کرد: او در حرکت دستهایش اشتباه کرد و آن برنامه تردستی در همان شب اول اجرا تعطیل شد. آلن گرچه در مدرسه بندرت به درس توجه می‌کرد و نمره های بدی می‌آورد ولی محبوب بود و همیشه یک شوخی و متلک آماده داشت. در 15 سالگی به اسم وودی آلن برای روزنامه ها مطلب طنز می‌فرستاد و هر چند از ان کار عایدی نداشت. با همین نام مشهور شده بود. سپس در یک بنگاه مطبوعاتی استخدام شد که بعد از مدرسه روزی 3 ساعت به منهتن می‌رفت و آنجا مطلب طنز می‌نوشت. او برای اینکار هفته ای 20 دلار دستمزد می‌گرفت.

پدر و مادر آلن طنز نویسی را شغل نمی‌دانستند و از او می‌خواستند که در پی کاری مناسب باشد. او نیز برای برآوردن انتظارات آنها در کلاسهای فیلمسازی دانشگاه نیویورک ثبت نام کرد. او عاشق فیلم دیدن بود. اما از بحث و تحلیل پس از فیلم بیزار بود. در نتیجه بیشتر فیلم می‌دید تا سرکلاسها حاضر بشود، و به این ترتیب مردود شد. دلبستگی دیگر زندگی آلن زنها بودند و او این حس را با دوستانش قسمت می‌کرد. گرچه در نظر زنها مرد با مزه ای بود، تصورش در یک رابطه عاشقانه کار ساده ای نبود. آلن بزودی دریافت که اشکال کار، نوع زنهایی است که مورد توجه او قرار می‌گیرند- زنهای لاغر با موهای بلند سیاه و لباسهای تیره. این زنها بدون استثناء دانشجوهای هنر بودند که ترجیح می‌دادند در گرینویچ ویلج پرسه بزنند و در مورد سارتر و مفهوم زندگی بحث کنند تا اینکه با الن مسخره و بی سواد بگردند. آلن برای اینکه بتواند با آنها رابطه برقرار کند. تصمیم می‌گیرد خود را آموزش دهد. مطالعه را با خواندن آثار نویسندگان کلاسیک آمریکایی مثل همینگوی - جان اشتان بک و فاکنر آغاز کرد. به زودی مجذوب اگزیستانسیالیستهای فرانسوی و روسی شد و پس از آن آموزش شخصی خود را با جهان کتاب؛ هنر؛ نمایشنامه و سینما آغاز کرد. آلن گاهی شخصیتهای اصلی فیلمهایش را در موقعیتی به تصویر می‌کشد که در گفتگو با زنها. به شاعرها؛ هنرمندان و فلفسه اشاراتی می‌کنند. آلن در تلاش بود به عنوان یک مجری محبوبیت بدست آورد و در این میان دوستانش را نیز تشویق می‌کرد که روی صحنه بروند. او نوشته های یکی از دوستانش را که بسیار حرفه‌ای می‌دانست - اجرا کرد و نتیجه موفقیت آمیز بود. پس از آن آلن قطعه های کوتاه کمدی می‌نوشت و در سالن سامر اجرا می‌کرد. بدل سیدسزار ( کمدین و آهنگساز و بازیگر ) برنامه اش را دید و آلن برای نگارش برنامه تلویزیونی سید سزار استخدام شد. آلن در کنار مل بروکس - کارل راینر و نیل سایمن یکی از طنز نویسان ثابت سزار شد آلن در کار بالری گلبرت که بعدها متن نسخه تلویزیونی M.A.S.H را نوشت؛ نامزد دریافت جایزه امی‌شد. آلن چند سال بعد نگارش برای تلویزیون را بعنوان کاری بی ارزش رها کرد چون عقیده داشت حتی زمان پخش آن برنامه کسی برایش ارزش قایل نیست و پس از پایان پخش نیز در یک لحظه و برای همیشه در فضا محو می‌شود.

در زمانی که در مقام کمدین ر حای کوچکی برنامه اجرا می‌کرد و در یک گروه موسیقی نیز نوازنده بود با هارلین روزن آشنا شد. دوستی آنها به ازدواج شان در سال 1956 منجر شد. روزن 17 سال داشت و آلن بیست سال. وقتی که پیشنهادهای بیشتری بعنوان یک نویسنده کمدی دریافت کرد؛ درآمدش روز به روز زیادتر شد و به هفته ای 1700 دلار رسید. ولی در سال 1960 این همه را رها کرد تا برنامه های تک نفره کمدی اجرا کند. آلن تنها به این دلیل ساده این تصمیم را گرفت که طنزها و قطعه های کمدی کوتاه بسیاری برای دیگران نوشته بود. به سبک خود آنها؛ ولی این بار می‌خواست طنزهایی برای اجرای خود بنویسد. به سبک خودش. مدیران جدید آلن؛ جک رولینز و چارلز جافی؛ او را بعنوان نویسنده استخدام کردند؛ اما هنگامی‌که آلن نوشته هایش را رو خوانی می‌کرد آنها بسیار لذت می‌بردند و به آلن می‌گفتند که او خود باید به روی صحنه برود. آنها او را وادار کردند تا در بلوآنجل روی صحنه برود. آلن تنها به اعتبار شهرت رولینز بود که این کار را قبول کرد. او معرف و تعلیم دهنده هری بلافونته؛ مایک نیکولز و آلن می‌از میان بسیاری دیگر بود.

رولینز و جافی از آن زمان تا به امروز مدیران آلن هستند. آنها تنها دست یکدیگر را فشردند؛ و گرچه درباره قراردادهای میلیون دلاری برای آلن مذاکره کرده اند؛ ولی هیچ سند قانونی ای میانشان رد و بدل نشده است. آنها در سالهای اخیر مدیران رابین ویلیامز؛ دیوید لترمن و بیلی کریستال نیز بوده اند.

آلن در مقام مجری برنامه کمدی تک نفره از مورت سل الهام گفت. سل در کاباره کار می‌کرد جایی که معمولآً کمدینها لباسهای رسمی‌می‌پوشیدند با صداقتی جعلی حرف می‌زدند و درباره آیزنهاور و گلف شوخی می‌کردند. سل هیچ یک از این ویژگیها را نداشت. او با شلوار راحتی؛ یک پلوور و در حالی که یک روزنامه زیر بغلش داشت قدم به صحنه می‌گذاشت. می‌نشست و درباره روابط و سیاست و فرهنگ جمعی حرف می‌زد. هارلین فکر می‌کرد آلن با اجرای این برنامه های سبک کمدی استعداد خود را تلف می‌کند: در حالی که نه تنها می‌تواند یک طنز نویس بزرگ بلکه نویسنده ای مطلق باشد. فشار دو سال کار مداوم و جدا زندگی کردن آلن به طلاق آن دو در سال 1962منجر شد. آلن به واسطه روابطی که در تلویزیون بدست آورد توانست برای یک مجموعه جدید تلویزیونی بنام خنده ساز. نقش یک خلبان را بنویسد. سال 1962 یک برنامه نیم ساعته با بازی لوییز لسر؛ آلن آلدا و پل همپتون فیلم برداری شد. اما در ترغیب شبکه ای. بی. سی برای پخش شکست خورد و این مجموعه هرگز ساخته نشد. آلن بعدها در سال 1966 با لوییز لسر ازدواج کرد و 3 سال بعد از هم طلاق گرفتند. آلن در کاباره برنامه اجرا می‌کرد که تهیه کننده ای بنام چارلز کی. فلدمن به کار او علاقه مند شد و برای نوشتن فیلمنامه تازه چه خبر پوسی کت؟ استخدامش کرد. ساخته شدن این فیلم فکر وارن بیتی بود و عنوان بندی آن و طرز گوشی تلفن را برداشتن و با زنها حرف زدن ادای احترامی‌بود به خود او. کلایو دانر کارگردان این فیلم نمی‌دانست با این فیلمنامه چه کند. مشکل دیگر تعدد شوخیهای آلن در متن بود. در نتیجه بعضی از آن شوخی ها برای پیتر اوتول و پیتر سلرز بازنویسی شدند. شخصیت پیتر اوتول چیزی بود که آلن رویای آن را در سر داشت و شخصیت سلرز شیطانی بود که آلن از تبدیل شدن به آن ترس داشت. با این حال شخصیت وودی آلن مرکز توجه نیست؛ به این ترتیب بخش زیادی از حواشی از دست رفت و تنها شوخی ها باقی ماند. آلن این فیلم را دوست نداشت و قسم خورد که در آینده فیلمنامه هایش را خودش کارگردانی کند.

به ندرت شنیده شده که وودی آلن متنی جز برای فیلم نوشته باشد. او از 6 ماهی که در لندن بود بخوبی توانست استفاده کند و نمایشنامه هایی را نوشت که از آن ها می‌توان به آب را ننوش (1966) نام برد.

این نمایشنامه موفق درباره یک خانواده آمریکایی بنام هالندر است که تعطیلاتشان را در اروپا می‌گذرانند. آنها به دلیل فیلمبرداری از مناطق نظامی‌تحت تعقیب قرار می‌گیرند و به سفارت آمریکا پناه می‌بردند. در آنجا با کشیشی به نام درابنی آشنا می‌شوند. او حقه های تردستانه بلد است و در جستجوی مکانی مقدس است. پسر ناشایست سفیر. که زیادی با خودش روراست است. در عین حال که به خانواده هالندر کمک می‌کند. مایه دردسر آنها نیز می‌شود. در پایان خانواده هالندر و پدر درابنی قاچاقی فرار می‌کنند و سوزان هالندر با پسر سفیر ازدواج می‌کند. از این نمایشنامه در سال 1969 فیلمی‌به کارگردانی هاوارد موریس و با بازی جکی گلیسون ساخته شد. آلن در 1994 از این اثر نسخه ای تلویزیونی ساخت و خودش و مایکل جی؛ فاکس در آن بازی کردند.

دوباره بزن؛ سام ( 1969) نمایشنامه دیگری است که درمورد نگرانیها و رنجهای آلن فیلکس صحبت می‌کند. او یک منتقد سینمایی است که پس از رفتن همسرش؛ به احیای زندگی جنسی از دست رفته اش نیاز دارد. دوستان او دیک ولیندا کریستی تلاش می‌کنند تا دوستیهای گوناگونی برایش آماده کنند. و او در این بین حتی با روح همفری بوگارت نیز مشورت می‌کند. آلن و لیندا عاشق می‌شوند و رابطه نزدیکی برقرار می‌کنند و دست آخر آلن متاثر از فیلم کازابلانکا لیندا را ترک می‌کند.

فلیکس اولین و تنها نقش آلن در یک نمایشنامه است. به اعتقاد او این کار ساده ترین شغل دنیاست. او تمام روز هر کاری را می‌خواست می‌کرد. بعد ساعت 8 شب پیاده به سمت تاتر می‌رفت و روی صحنه حاضر می‌شد، پرده بالا می‌رفت، او به همراه دوستانش یک ساعت و نیم بازی می‌کرد، پرده پایین می‌افتاد و دو ساعت بعد در رستورانی نشسته بود. هنگام نمایش این اثر در برادوی حقوق دوباره بزن سام برای ساخت فیلمی‌بر اساس آن فروخته شد. آلن تمایلی به ساخت این فیلم نداشت چون چیزی مربوط به گذشته می‌دانست. نقش فلیکس به بازیگرهای دیگری پیشنهاد شد اما هیچ یک نپذیرفتند. با این حال چهار سال بعد هنگامی‌که آلن شناخته تر شد. دوباره پیشنهاد این نقش را دریافت کرد و این بار پذیرفت. سایر بازیگران نمایش اصلی نیز نقشهای خود را پذیرفتند. دوباره بزن سام در سال 1972 توسط هربرت راس و بسیار ماهرانه به فیلم درآمد. آلن همچنین تعدادی نمایش تک پرده ای نیز نوشته که نه هرگز، ولی بندرت به اجرا در آمده اند. مرگ در می‌زند درباره تولید کننده لباس 57 ساله ای به نام اکرمن که با مرگ رامی‌بازی می‌کند. این کار آشکارا برداشتی از همان شطرنجی است که مرگ معمولاً با قربانیانش بازی می‌کند. اکرمن برنده می‌شود و مرگ پول کافی ندارد که کرایه تاکسی تا خانه را بپردازد؛ در نتیجه منتظر می‌ماند تا شب بعد بتواند باختنش را جبران کند. اکرمن تا آن حد ساده لوح است که حس هراس از مرگ در او وجود ندارد. موضوع نمایشنامه بعدی اش؛ مرگ درباره مردی به نام کلاینمن است که به ناچار از پیوستن به یک گروه تجسس برای یافتن یک قاتل است. او در تلاش برای حفظ جان خود؛ متوجه جایگاهش در این جستجو می‌شود. او متهم به قتل می‌شود: ولی در همان لحظه خبر می‌رسد که قاتل در جای دیگر دستگیر شده.

سپس کلاینمن با قاتل که همان مرگ است روبرو می‌شود و به طرز فجیعی به دست مرگ کشته می‌شود، در حالی که گروه تجسس همچنان در پی یافتن قاتل است. این نمایشنامه هسته اصلی فیلم سایه ها و مه وودی آلن شد. نمایشنامه خدا در پانصد سال قبل از میلاد مسیح می‌گذرد. دو یونانی، یک نویسنده و یک بازیگر به نامهای هپاتیتیس و دیا بیتیس، در یک آمفی تئاتر خالی نشسته اند و سعی دارند برای نمایشنامه ای‌ بنام برده که هر دو نقشی در آن دارند، پایانی بیابند. سوالاتی که مطرح می‌شود همه دربارة خداوندست، عده ای در میان تماشاگران بلند می‌شوند، بحث می‌کنند و یا به بازیگران روی صحنه ملحق می‌شوند و یا تاتر را ترک می‌کنند. در پایان این دو یونانی همچنین در پی یافتن پایانی خوش برای نمایششان هستند.

در نمایشنامه پرسش آبراهام لینکلن از معاون مطبوعاتی اش می‌خواهد تا برای کنفرانس خبری پرسشی طرح کند. سوال اینست که به عقیده شما پای یک آدم باید چقدر بلند باشد؟ لینکلن پاسخ می‌دهد باید آنقدر بلند باشد که به زمین برسد. این پرسش را در اساس کشاورزی بنام ویل هینز طرح کرده است. او در عوض تقاضای عفو برای پسر محکوم به مرگش این معما را طرح می‌کند. لینکلن تصمیم می‌گیرد تا در کنفرانس مطبوعاتی بعدی پسر را عفو کند. این نمایشنامه استعاره ای از روشی است که در آن کمدی می‌تواند به انسانها کمک کند تا حقیقت و احساسات درونی شان را کشف کنند - یعنی داستان زندگی خلاقانه خود آلن. نمایشنامه بعدی به نام
لامپ معلق در سال 1982 نوشته شد و مضمون آن توهمات زندگی روزمره ای است که ما را از ایجاد تغییر در درون خودمان باز می‌دارد. ماجرا در 1945 اتفاق می‌افتد و به خانواده ای به نام پولاک می‌پردازد. پدر پیشخدمت یک رستوران است و بیزار از ظاهر تصنعی همسرش می‌خواهد با بتی معشوقه اش به فلوریدا یا نوادا بگریزد. آرزوی بتی این است که طراح مد بشود. همسر الکلی است و در حسرت یک رابطه عاشقانه با جری وکسلر است. ( جری یک دلال سینمایی درجه 3 است). پل پسر خانواده در حال تمرین تردستی است و مادر تشویقش می‌کند اما او یک بی عرضه تمام عیار است.


دانلود نمایشنامه رویا بازی

نمایشنامه رویا بازی در 21 صفحه ورد قابل ویرایش
دسته بندی علوم انسانی
فرمت فایل doc
حجم فایل 24 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 21
نمایشنامه رویا بازی

فروشنده فایل

کد کاربری 6017

نمایشنامه رویا بازی در 21 صفحه ورد قابل ویرایش


اشخاص نمایش:

سه دانشجوی دختر هستند که به ترتیب نقشهای زیر را ایفا می کنند:

دانشجوی تئاتر: همسر حاکم – زن.

دانشجوی ریاضی: مرد راهزن عاشق – پیرمرد – حاکم دوّم.

دانشجوی ادبیات: حاکم – دختر راهزن – پیرزن – شاعر بزرگ.

«صحنة اوّل» *

( مکان اتاق پذیرایی یک خانه را نشان می دهد که متعلق به سه دانشجوی دختر است. در طی نمایش این مکان تبدیل به قصر حاکم، کنار دروازة یک شهر، کوچه باغ و اتاقی در یک مهمانخانه می شود. این اتاق پذیرایی دو ورودی دارد، یکی در سمت راست که دری شیشه ای است و دیگری در سمت چپ. در ابتدای نمایش یک نور موضعی آبی رنگ داریم که در آن دختر دانشجوی تئاتر را می بینیم که مشغول نوشتن متن نمایشی است و پس از نوشتن آن را به صدای بلند می خواند)

دختر: صحنه تاریک است و ما بازیگران را می بینم که همه پشت به صحنه نشسته اند. با شروع نمایش صدای آه و ناله و فریاد زنی به گوش می رسد. به همراه صدای زن صدای بقیه را می‌شنویم که می گویند: عجله کنید، زود باشید، اون احتیاج به کمک داره، الان بچه به دنیا می آید و … در میان هیاهو صدای خشن مردی نیز شنیده می شود که مرتب به دیگران امر و نهی می کند. هیاهو به تدریج اوج می گیرد و به دنبال آن صدای فریاد زن که جیغی دردناک می کشد. صدای گریة بچه که متولد شده، فریاد شادی اطرافیان و سکوت. نور موضعی وسط صحنه روشن می شود و یکی از

بازیگران برمی گردد و شروع به روایت داستان می کند …

(دختر به نوشتن ادامه می دهد. در این هنگام دختر دانشجوی ادبیات وارد می شود و به کنار او می‌رود)

دانشجوی ادبیات: تموم نشد؟

دانشجوی تئاتر: نه، تازه شروع شده.
دانشجوی ادبیات: موضوع ات چیه؟

دانشجوی تئاتر: هنوز هیچی، دارم همینجوری می نویسم ببینم به کجا می رسم.

دانشجوی ادبیات: حالا چی نوشتی؟

دانشجوی تئاتر: بذار برات بخونم. (توضیح صحنة بالا را برایش می خواند و ادامه می دهد) اینجا راوی شروع میکنه:

سالیانی دراز پیش از این در شهری حاکمی بود که از نداشتن فرزند رنج می برد و سبب این بی‌فرزندی همسر او بود. با آنکه همسر حاکم بارها از وی خواسته بود که جدا شود اما حاکم به دلیل علاقة بیش از حد به وی این خواهش را اجابت نکرد. پس از مدتی پروردگار نظر لطفش را بر آنها افکند و آن دو صاحب پسری شدند و بسیار از این حادثه خشنود گشتند.

نور عمومی صحنه روشن می شود، بازیگران را می بینیم که مجلس جشن و سرور حاکم را برپا می‌کنند و حاکم را می بینیم که از شدت خوشحالی و مستی تلوتلو می خورد و نقش زمین می‌شود. همسرش به یکی از درباریان فرمان می دهد که او را بلند کنند و از آنجا ببرند. نور عمومی خاموش شده و نور موضعی روشن می شود. راوی ادامه می دهد: امّا این خوشی دیری نپائید چرا که مدتی پس از به دنیا آمدن پسر حاکم، بلایی به مانند طاعون بر شهر نازل شد و تمامی مردم شهر از آن در رنج و عذاب شدند. حاکم به فکر چاره افتاد اما سودی نبخشید. چرا که همة درباریان از علاج آن عاجز ماندند. روزها از پی هم می گذشتند و این بلیه همچنان نازل بود تا اینکه مردم شهر به ستوه آمدند و شکایت به نزد حاکم بردند … .

(دختر در هنگام خواندن متوجه نمی شود که صدایش اوج گرفته تا اینکه یکمرتبه با صدای دانشجوی ریاضی که وارد صحنه شده به خود می آید)

دانشجوی ریاضی: نصف شبه ها؟ یه کمی یواشتر.

دانشجوی تئاتر: ببخشید، معذرت می خوام، یکهو احساساتی شدم صدام رفت بالا.

دانشجوی ریاضی: خدا رو شکر تا چند وقت دیگه درس ات تموم میشه از شرت راحت می شیم. (می ر‌ود)

دانشجوی تئاتر: اینهم که غیر از غُر زدن کار دیگه ای بلد نیست.

دانشجوی ادبیات: به دل نگیر، ادامه شو بخون.

دانشجوی تئاتر: ادامه شو ننوشتم. باشه بقیه اش برای فردا.

(ورقها را جمع می کند و به همراه دانشجوی ادبیات از صحنه خارج می شوند. به محض خروج آنها نور موضعی آبی رنگ خاموش شده و نور پشت در شیشه ای روشن می شود. دختر را می‌بینیم که روی تختش می خوابد و دوباره شروع به خواندن می کند. صدای او رفته رفته فید می شود. با فید شدن صدای او نور پشت در شیشه ای هم خاموش می شود و صحنة بعد آغاز می شود که در واقع رویای دختر است از ادامه نمایشنامه اش)

«صحنة دوّم»

(از این صحنه به بعد رویای دختر آغاز می شود. همان اتاق پذیرایی را می بینیم که حالا تبدیل به یک قصر شبیه قصرهای یونان باستان شده است. صحنه تاریک است و صدای ضجه و ناله به گوش می رسد. در قسمتی از صحنه نور موضعی روشن می شود و ما دانشجوی تئاتر را می بینیم که در لباس همسر یک حاکم یونانی نشسته و به صداها گوش می دهد. در همین هنگام دانشجوی ادبیات در لباس حاکم وارد می شود.)

حاکم: تو نخوابیدی؟

همسر حاکم: نمی تونم بخوابم.

حاکم: این صداها چیه؟

همسر حاکم: نمی شنوی؟ صدای شیون و زاری مردم شهره.

حاکم: خُب به من چه. برای چی اینجا اومدن ناله می کنن؟

همسر حاکم: کجا باید برن؟ تو حاکم شهرشونی، فقط تویی که می‌ تونی مشکل اونها رو حل کنی.

حاکم: بله کاملاً درسته، منم الان مشکلشونو حل می کنم، الان دستور می دم همة اونهایی رو که اومدن اینجا بکشن.

همسر حاکم: اونوقت برای همیشه حکومتت رو از دست میدی.

حاکم: چی کار می تونم بکنم؟

همسر حاکم: عقلت رو به کار بنداز، اگه این بلا سر ما اومده بود چی؟ اگه … اگه … پسرمون گرفتار شده بود چی؟

حاکم: هر کاری به فکرم می رسیده کردم. همه از حل این مشکل عاجز موندن، اطباء، حکما، دانشمندا، فیلسوفها، سران سپاهی، خوابگزارها و حتی پیشگوها … پیشگوها … پیشگوها … .

(در این هنگام دانشجوی ریاضی را می بینیم که در لباسی سیاه وارد می شود و خود را پیشگو معرفی می کند. با آمدن او حاکم و همسرش ساکت می شوند)

پیشگو: من پیشگو هستم. میدانم آنچه را که در آینده اتفاق خواهد افتاد. پس بدان ای حاکم که چارة این بلا در دست پسر توست.

حاکم و همسرش: پسر ما؟

پیشگو: آری، او باید بمیرد. اوست که با به دنیا آمدنش چنین بلایی را آورده، ای حاکم به تو می‌گویم که این پسر جز بدبختی و ننگ برای تو ارمغانی ندارد. اگر زنده بماند در جوانی تو را خواهد کشت و حکومتت را غصب خواهد کرد.

ای مردم بدانید و آگاه باشید که تنها با مرگ این پسر بلا از بین خواهد رفت. پس اگر خواهان سعادتید او را بکشید.

(پیشگو می رود. حاکم و همسرش حیران می مانند. صدای فریاد و شیون مردم شهر بلندتر می‌‌شود و جملاتی از قبیل بکشیدش، اون نباید زنده بمونه. اون باید کشته بشه و … در میان ضجه ها به گوش می رسد)

حاکم: تو هم شنیدی؟

همسر حاکم: بله شنیدم.

حاکم: نظرت چیه؟

همسر حاکم: بکشش.

حاکم: پسرمون رو؟

همسر حاکم: نه احمق، پیشگو رو.

حاکم: نمی تونم.

همسر حاکم: برای چی؟ برای تو که صادر کردن فرمان قتل کاری نداره.

حاکم: اون یه پیشگوئه. مردم همه حرفشو باور کردن. صداها رو نمی شنوی؟

همسر حاکم: بله می شنوم. ولی از قرار معلوم خود تو هم حرفشو باور کردی. واقعاً که تو یه احمقی.

حاکم: کجا داری می ری؟

همسر حاکم: تو نظر من رو پرسیدی منم گفتم، دیگه هم حرفی نداریم که بزنیم.

(همسر حاکم خارج می شود. به محض خروج او صدای فریادها بلندتر می شود گوئی که شورشی در گرفته است. حاکم مدتی به صداها گوش می دهد و بعد از صحنه خارج می شود. پس از مدتی کوتاه برمی گردد و او را می بینیم که در دستهایش هندوانه و چاقویی است. حاکم می‌خواهد با چاقو ضربه ای به هندوانه بزند که همسرش وارد می شود و به محض دیدن او در این وضعیت فریادی می کشد. حاکم وحشت می کند)

حاکم: تو که منو ترسوندی.

همسر حاکم: چی کار داری می کنی؟

حاکم: اون باید بمیره.

همسر حاکم: تو این مزخرفات رو باور کردی؟

حاکم: یعنی تو باور نمی کنی؟

همسر حاکم: من مثل تو اینقدر احمق نیستم.

حاکم: این از حماقت توئه که این همه بدبختی رو به چشم نمی بینی، بلایی که سر همه اومده.

همسر حاکم: این بلا علتش چیز دیگه ایه.

حاکم: مثلاً چی؟

همسر حاکم: نمی دونم. فقط اینو می دونم که تو خرافاتی هستی.

حاکم: خرافات؟ اگه این بچه بزرگ شه و حکومت منو غصب کنه چی؟

همسر حاکم: نمی دونستم ارزش حکومت نکبتی تو از زندگی پسر من بیشتره.

حاکم: اون بچه پسر من هم هست.

همسر حاکم: اگه بود به مرگش راضی نمی شدی، خرافاتی.

حاکم: صداها رو می شنوی؟ همة مردم خواهان مرگش هستن. پیشگو به همه گفته که علّت این بلا به دنیا اومدن این بچه است. این بچه باید کشته بشه.

همسر حاکم: امکان نداره، من این اجازه رو بهت نمیدم، باید از روی جنازة من رد بشی.

حاکم: مطمئن باش که این کار رو می کنم.

(با یکدیگر درگیر می شوند. حاکم ضربه ای به هندوانه می زند. از بیرون صدای فریادها شدیدتر می شود - به نظر می رسد که عده ای به قصر حمله کرده اند - حاکم از صحنه خارج می شود و لحظه ای بعد صدای فریاد او به گوش می رسد که ظاهراً نشان از کشته شدن او دارد. فریادها به یکباره قطع می شود – سکوت – نور عمومی خاموش شده و نور موضعی روی هندوانه روشن می‌شود. همسر حاکم به طرف هندوانه چاقو خورده می رود و آن را در آغوش می گیرد):

همسر حاکم: من از تو دوری نه توانم دگر کز تو صبوری نه توانم دگر

(در این هنگام پیشگو وارد می شود)

پیشگو: من از تو دوری نه توانم دگر کز تو صبوری نه توانم دگر

(با چاقو تکه ای از هندوانه را می برد. قسمتی از آن را به همسر حاکم می دهد و قسمتی دیگر را برای خودش برمی دارد. در حین خوردن دیالوگهای زیر بین آنها ردوبدل می شود)

همسر حاکم: خیلی از دیدنت خوشحال شدم!؟

مرد: چون می دونستم خوشحال می شی اومدم … (نقاب صورتش را کنار می زند. همسر حاکم وحشت می کند)

همسر حاکم: تو … .

مرد: فکر نمی کردی منو ببینی؟

همسر حاکم: نه، ولی تو … چه جوری … .

مرد: گفته بودم که برمی گردم، نقشه ای کشیدم … و دیدی که چقدر خوب عملی شد. خوشحال نیستی؟

همسر حاکم: باید خوشحال باشم؟





«صحنة سوّم» *

{اتاقی در یک مهمانسرا که تزئینات آن مانند خانه های ژاپنی است. زن مشغول جا به جا کردن وسایلش است و همچنین شعری می خواند. در همین هنگام دانشجوی ادبیات در هیئت پیرزنی وارد می شود که لباسش مانند کیمونوهای ژاپنی است. پیرزن تا تمام شدن شعر هیچ صحبتی نمی‌کند ولی به محض تمام شدن شعر خواندن دختر او را تشویق می کند.}

پیرزن: چقدر عالی، چقدر قشنگ.

زن: متشکرم.

پیرزن: شما یه شاعر هستین؟

زن: بعضی وقتها شعر میگم.

پیرزن: واقعاً متأسفم.

زن: برای چی؟

پیرزن: اگه از اول می دونستم که شما یه شاعر هستین هیچوقت این اتاق رو بهتون نمی دادم.

زن: ولی من خودم اینجا رو انتخاب کردم.

پیرزن: اینجا اتاقهای بهتری هم داریم.

زن: مادرجون، من اینجا خیلی راحتم.

پیرزن: اگر کاری داشتین حتماً بهم بگین، براتون انجام می دم.

زن: مادرجون، چرا مردم این شهر اینقدر به شعرا احترام می ذارن؟

پیرزن: به خاطر اینکه در نظر مردم ما هر کسی نمی تونه شعر بگه.کاش شما یه مرد بودی.

زن: برای چی؟ من که با زن بودنم مشکلی ندارم.

پیرزن: نه، از اون جهت نگفتم، من این حرف رو به این خاطر زدم چون تا چند وقت دیگه یه مشاعره اینجا برگزار می شه که فقط مردها می تونن شرکت کنن.

زن (با خودش): شنیده بودم ولی فکر نمی کردم فقط مردها بتونن شرکت کنن. (رو به پیرزن): حالا چرا فقط مردها؟

پیرزن: از قدیم اینجوری رسم بوده.

زن: مادرجون، راسته که میگن جایزه این مشاعره اینه که برنده هر چی آرزو کنه بهش بدن؟

پیرزن: بله دخترم، هر چی که آرزو کنه. حتی اگه حکومت یه شهر رو بخواد.

زن: حتی اگه حکومت یه شهر رو بخواد؟ چقدر عالی … اما نه چقدر حیف شد.

پیرزن: بله دخترم برای همینه که گفتم کاش تو یه مرد بودی. اونوقت توی این مشاعره شرکت می‌کردی حتی اگه پسر هم بودی می تونستی. اگه پسر بودی … پسر بودی… (می رود)

زن: من حالا هم می تونم پسر باشم … من باید توی این مشاعره شرکت کنم … (شروع به تعویض لباس می کند و خود را به هیئت پسری در می آورد) اینجا دربار حاکم است و روز مشاعره فرا رسیده من پسری می شوم و به مشاعره راه می یابم. این حاکم است (دانشجوی ریاضی در لباس حاکم که لباسی شبیه ایرانیان قدیم است وارد می شود. نقابی نیز بر صورت دارد) و این نیز شاعر بزرگ است (دانشجوی ادبیات در لباس شاعر بزرگ (لباس ایرانیان قدیم) وارد می شود) که همه را شکست داده و حال با من رقابت می کند که آخرین نفرم. اوه خداوندا من او را یک بار شکست داده ام، کمکم کن که این بار نیز پیروز شوم.

(شاعر بزرگ و دختر مشاعره را آغاز می کنند و مشاعره آنها در حقیقت دیالوگهای زیر است که بین آنها رد و بدل می شود)

شاعر بزرگ: خدای بزرگی چه می بینم، آیا حریفم این است؟

زن: تو در مقابل من ذره ای بیش نیستی.

شاعر بزرگ: یکه به دو کردن با من بی فایده است. من تو را شکست می دهم.

زن: من نیز تو را شکست خواهم داد.

شاعر بزرگ: دلم گواهی می دهد که تو را قبلاً دیده ام.

زن: من نیز تو را دیده ام و شکستت داده ام.

شاعر بزرگ: مرا؟

زن: آری تو را.

شاعر بزرگ: ای پسرک دروغگوی هرزه، تو مرا شکست داده ای؟

زن: یکبار.

شاعر بزرگ: روا نیست در بارگاه حاکم دروغ بر زبان آورده شود.

زن: دیر زمانی از پیروزی من مقابل تو نگذشته است. فراموش کرده ای؟

شاعر: یاد ندارم.

زن: من به یادت می آورم. تو از زنی شکست خوردی.

شاعر: یاوه گو.

زن: وای بر تو که خود را به حماقت زدی، به یاد بیاور که سالها پیش به شهری آمدی در جوار این شهر و چند روزی میهمان حاکم آنجا بودی. در بزمی با شعرای آن شهر مشاعره کردی و همه را شکست دادی. آنگاه لاف زدی که برای من حریفی نیست. همسر حاکم این شنید و درخواست مشاعره با تو را کرد و در آخر این او بود که تو را شکست داد. به من نگاه کن، این چهره برای تو آشنا نیست؟ من همسر همان حاکم هستم. تو از من شکست خوردی.

شاعر بزرگ: من اعلام می کنم که این زن برنده مشاعره است … (از صحنه خارج می شود).

زن (رو به حاکم): شنیده ام جایزة برنده این مشاعره اینه که هر چی آرزو کنه بهش بدن مگه نه؟ (حاکم سرش را به علامت تأیید تکان می دهد) من هم آرزویی دارم. (در اینجا شروع به پرده‌خوانی می کند)